تـــنـــــــــــــــهـــایــــــــــــــــــــی
به وبلاگ مــــــــــن خوش آمدید

 

یک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد.

هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش مي دهم.»

يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!»

مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.»

بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.»

مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.»

بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.»

مورچه گفت:«اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.»

بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين



ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 26 خرداد 1391برچسب:هوس هاي مورچه اي,
ارسال توسط رامین

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 128
بازدید دیروز : 133
بازدید هفته : 508
بازدید ماه : 499
بازدید کل : 131021
تعداد مطالب : 120
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1

تماس با ما